اندر احوالات این روزهای امیرکیان جون

 

امیرکیان آقا این روزها حسابی شیطون شده وروز به روز بزرگتر وآقا تر میشه وکلمات جدید یاد گرفته .

کلماتی مثل بابا ،مامان،آبه،نی نی،مَمَم،علی،عمو، و...که خیلی وقته میتونه بگه.

حالا میتونه کلماتی جدیدی رو بگه:مثل

آفرین.وقتی کار جدید انجام میده برا تشویق خودش

عبض(عوض)موقعی که لازمه پوشکشو عوض کنه مامانی

بَ بَ:(به به)وقتی غذای خوش مزه ای رو میخوره

الا اکبر(الله اکبر )موقع اذان دادن یا نماز خوندن مامان بابا یا بقیه ویا دیدن جانماز

بیم(بریم)موقع بیرون رفتن

دَردَر(موقعی که دوست داره بره بیرون)

بوپ(توپ)موقعی که دوست داره توپ بازی کنه

آبمو(آبمیوه)

آبه(آب)

عَم(عمه)

جیز(چیزای داغ)

ماس(ماست)


و کلمات زیاد یگه ای...

امیرکیان جون بعضی کلمات خودش اختراع کرده وبرای خودش یه پا فرهنگستان زبان فارسیه

 

مثلا: به دوچرخه میگه ( اِی یَ )

ماشین وموتور ( نَن )

نماز خوندن( اووَ )

اَنور(انگور،انار)

خوردن شیشه(ایوَ)

حیونا(بَب)

بوک:بازکردن درب چیزی(کرم،خمیر دندون،خودکار ماژیک و...)

ودیگر اینکه چشم،گوش،دهان،دست،موهاش،دماغ(بینی) میتونه نشون بده!

صدای حیونارو هم میتونه بگه.

سگ (هاپ هاپ) گربه(میو) بع بع ای(بَـــــع)

گاو (ما) جوجه(جیک)



تاریخ : 02 آبان 1393 - 22:34 | توسط : بابای امیرکیان | بازدید : 2586 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

امیرکیان جون وشهریور ماه

پسرم شهریور هم به پایان رسید!!!شهریوری که نشد پست جدید بزاریم شهریوری که ابتدا وانتهایش مریض شدن امیرکیان جون بود(البته الان خدا رو شکرکاملا خوب خوب شدی) ومشکلات وخوشی های خاص خودش را داشت.شهریوری که تولد بابایی در اون قرار داشت و با سفر به مشهد مقدس به پایان رسید.وتو یک ماه بزرگتر شدی،کارهای جدید یاد گرفتی وشیرینی حضورت برایمان دوچندان شده.

امیر کیان جون حالا کلمات جدید یاد گرفته دوچرخه شو خودش سوار میشه وپیاده میشه .

مرواریداش 8 تا شدن ودوتا جدید در آورده.

برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه
همین که کنارت نفس میکشم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست
تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه
تو زیباترین آرزوی منی


تاریخ : 03 مهر 1393 - 21:48 | توسط : بابای امیرکیان | بازدید : 2010 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

اولین های امیرکیان آقا

پسر عزیزم امیرکیان جان اکنون که 1 سال 1 ماه 1 روز...از حضور با برکت وشادی آفرینت می گذرد.قصد دارم از همه ی اولین هایت برایت بنویسم از همه لذت های با تو بودن که آغازی داشت وآن آغاز تو بودی.از تو می نویسم تقدیم به تو.

اولین حضور(1392/4/14 ساعت 11:45)

اولین دیدار: بعد از زمینی شدن دیدار با بابایی 1:30روز تولد

اولین طعام: شیر مادر

اولین چشم باز کردن:ساعت 2:38 دقیقه روز تولد

اولین هدیه بابایی بعد تولد: گهواره 1392/4/18

اولین حمام کردن 24 تیر 1392

این عکس اولین حمام کردنت نیست!!!!!!


اولین آهنگ مورد علاقه(صدای باران که هرموقع کولیک های شبانه شروع می شد بابایی برات از سیستم پخش می کرد وآروم تر می شدی.)


اولین دکتر( دکتر صادقی هر ماه برای بررسی میزان رشدوتغذیه می بریمت پیش ایشون)


اولین شیرین کاری: زبون درازی

اولین وسیله استفاده شده از سیسمونی 1392/5/4 کریر

اولین عروسی که شرکت کردی:عروسی عمه جون27 شهریور 1392

https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTK3DbRu9UrmmKAJFmh_LS_hEimvOGGK3D1ZpbL29zJsaIrbwd7oQ

اولین مرواریدکه درآوردی 4 ونیم ماهگی پنج شنبه 30 آبان 1392

اولین غذا: فرنی 3 آذر 92 12:14

اولین مراسم مذهبی(همایش شیرخوارگان حسینی جمعه 17آبان 1392 9صبح)

اولین برگزیده شدن(انتخاب عکس امیرکیان آقا در همایش شیرخوارگان حسینی جزوء 20عکس برتر همایش و درج درسایت دانشگاه محل برگزاری


اولین دوست (آقا عبدالله پسر دوست وهمکار بابایی)15دی 1393


اولین بازدید از نمایشگاه: 27 اسفند 1392

اولین سوغات:طبلک پرندگان خشمگین از طرف آقا جون(بابای مامانی)

اولین 4دست وپا کردن:اول اسفند 1392

اولین بلند شدن و وایستادن:18 اسفند 1392

اولین زیارت(چهارشنبه 24 اردیبهشت ساعت 22:30 مصادف با وفات حضرت زینب (س)

بارگاه ملکوتی ثامن الحجج امام رضا (ع)

http://www.ninipage.com/static/blog/amirkiyan/682675.jpg

اولین سفر به محل تولد مامانی که دارای آبشاری زیبا وهوای مطبوع است

جمعه 23 خرداد1393


اولین خرابکاری همراه با ضرر مالی(امیرکیان جون طی یک شاهکار باعث آبخوردگی وسوختن گوشی مامانی شد که درست هم نشد.)

اولین جشن(جشن تولد یک سالگی که به دلیل شاهکار قبلیت واجازه ندادنت نشد زیاد ازت عکس بگیریم.فقط فیلمبرداری کردیم.



اولین راه رفتن

24تیر 1392 ساعت 14:04 دقیقه

اولین جفت کفش(امیرکیان جون این کفش هارو مامانی تو سفر عمره از مکه مکرمه تیر سال 1391 زمانی که تو هنوز به دنیا نیومده بودی برات خرید ودقیقا 2سال بعد تیر 1393 شما راه افتادی واولین قدم ها را با این کفش ها برداشتی صاحب کعبه نگهدارت باشد)


اولین قدم زدن در کوچه

27تیر 1392


 

وبراستي تو اولين لبخند زندگیمان هستی ........

 

واکنون تجربه ي بودن با تو در اين لحظه ها.............و دست در دستان کودکانه ات ...و سفر در عمق جاده هاي بي عبور ..

 

 

.

 

حضور تو اولين عاشقانه ي ما با توست .......بهترينم

 


امیرکیان عزیز بدان که شیرینی حضور تو برایمان سرشار از اولین هاست...


تاریخ : 15 مرداد 1393 - 17:16 | توسط : بابای امیرکیان | بازدید : 3328 | موضوع : وبلاگ | 11 نظر

عید سعید فطر مبارک

عید سعید فطر مبارک

هوش کنید مست را آب زنید دست را
سجده کنید هست را عیدسعید می رسد
عفو کنید بنده را ارج نهید زنده را
یاد کنید رفته را عید سعید می رسد.

عیدتان مبارک
تاریخ : 07 مرداد 1393 - 03:19 | توسط : بابای امیرکیان | بازدید : 1786 | موضوع : آرت بلاگ |

مامان جونم تولدت مبارک

مامان جونم تولدت مبارک

هر ساله دوم مرداد ماه برایمان زندگی رنگی از خوشی وشادی می گیرد.واین خوشی با حضور توست که برایمان دو چندان می شود.تولد بهترین ومهربان ترین فرد زندگیمان را تبریک می گوییم با آوای دو صدا و تپش های سه گانه قلبمان.
تولدت مبارک.
تاریخ : 02 مرداد 1393 - 18:35 | توسط : بابای امیرکیان | بازدید : 8012 | موضوع : فتو بلاگ | 6 نظر

امیرکیان جان تولدت مبارک

امیرکیان جان تولدت مبارک


تاریخ : 14 تیر 1393 - 09:37 | توسط : بابای امیرکیان | بازدید : 7659 | موضوع : فتو بلاگ | 25 نظر

1روز دیگر تا تولد امیرکیان آقا

 

212.gif


تاریخ : 13 تیر 1393 - 07:59 | توسط : بابای امیرکیان | بازدید : 2270 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

2روز دیگر تا تولد امیرکیان آقا

 

 153.gif


تاریخ : 12 تیر 1393 - 23:08 | توسط : بابای امیرکیان | بازدید : 1642 | موضوع : وبلاگ |

خاطرات یک نوزاد به نام امیرکیان آقا

 

 

(( خاطرات يك نوزاد ))

به مناسبت نزدیک شدن به تولد امیرکیان خاطراتش منتشر شد.

 

سلام ، تعجب نكنيد !

من هنوز به دنيا نيامده ام ولي همان طور كه مي دانيد بعد از چهار ماهگي

تو دل مامانم ، مي توانم ببينم و بشنومچون صاحب روح مي شوم .

يك جاي ساكت و آرام بود – فقط صداي لطيف قلب مادرم را مي شنيدم !

و گاهي پدرم كه سرش را به شكم مادرم مي چسباند تا صداي قلب مرا بشنود .

بيچاره مادرم ! نمي دونم چطوري سنگيني ِ منو تحمل ميكرد ؟!

بالاخره روز موعود رسيد.....

 

من با ديدن اين همه آدم هاي سفيد پوش كه فقط چشماشون پيدا بود

ترسيده بودم و فوري زدم زير گريه !

نميدونم چرا دكتر به باسن من چند ضربه زد !

شايد مي خواست بگه دوران راحتي من تمام شده !

مادرم ُ بيهوش ديدم ... يه خانوم سفيد پوش مرا به اتاقي برد و اولين طعم حمام را چشيدم !


بعد مرا به اتاقي برد كه پر از بچه هايي به اندازه ي من بود

بعضي ها ساكت بودند و بعضي ها گريه مي كردند !

حق داشتند – البته اونايي كه گريه مي كردند ، حق داشتند !

چون منم زدم زير گريه ، مامانم ُ مي خواستم ....

آخه اون اولبن رفيق من در جهان بود كه نُه ماه از زمان

دوستي مان مي گذشت !

بالاخره منو بردند پيش مامانم !

آخ مامان جونم ..............

حيوونكي بي حال بود ولي وقتي منو ديد ، پنداري دنيا را بهش

دادن ، چشماش برق زد و لبخندي بي دريغ تمام صورتش ُ پر كرد.

آخيش چه كيفي داشت پيش ِ مامان بودن .........

 

يك عده هم دور مامان بودن – من نشناختمشون !

یه آقای مهربون بود که سنش از همه بیشتر بود

وهمش با صدای بلند می گفت مواظب باش،بچه نیفته و...

دوتا آقای ودوتا خانم دیگه هم بودن بودن که نشناختمشون

یه خانم مهربونی هم بود که از اول هوای منو داشت

فقط يه كمي بابا را شناختم !

اِ ي بدم نمي اومد – ولي مامانو بيشتر دوست داشتم !

مامان فوري منو بغل كرد و شير داد – خيلي كيف داشت !

همون صداي دوست داشتني ِ هميشگي ام ، صداي قلب مادرم .........

 

یک روز بعد .....

منو تو يه لباسي پيچيدند و توي يه قفس رنگي گذاشتند ، یه خانمی منو بغل کرد مامانم که نبود یه کم بوی مامانو می داد،

ولی حس بدی بهش نداشتم نمی شناختمش مامانم هم کنارمون بود به سختی حرکت می کرد !

بعد بابا منو با يه وسواس خاصي و بغل كرد – تعجب كردم

مگه بابام منو به دنيا آورده ؟!

بعد ازمامان از بابا پرسيد: پول بيمارستان چقدر شد ؟

بابام با دلخوري گفت : ولش كن پرداخت كردم.

مامان گفت : پولش زیاد که نشد.وتشکر کرد

بابام گفت : نه ! ممنون – فعلاً زودتر بريم و ادامه داد : چون توي اين چند روزه

از دلهره اصلاً نخوابيدم حالا خدا رو شكر كه بچه سالمه !

 

تازه فهميدم كه چرا بابام رنگش پريده !

دلم براش سوخت – من فكر مي كردم فقط مامانم خيلي رنج كشيده !

اولين طعم اشتباه عمرم را چشيدم !

چه صداهاي وحشتناكي ! صداي بوق ماشين – سوت پليس – آ‍ژير ماشين........

عجب جايي اومدم ! بعد کلی اذیت شدن...

آخيش ......به خونه رسيديم .

دم در خونه چند نفر ایستاده بودن انگار منتظر ما بودن بابا ماشینو نگه داشت وبوی خوشی می اومد

وهمه جا داشت تاریک می شد چه دودی راه انداختن دارم خفه میشم یکی داره یه چیزیو می کشه وای خوناش ریخت وهمه دارن تبریک میگن

بالاخره از دست این جماعت خلاص شدم ورفتیم داخل خونه

بابام منو از قفس در آورد و روي تخت خوابوند

يه خانمي به بابام مي گفت :داداش ! يواش ! يواش !

نمي دونم اون خانم جوان كي بود ، ولي معلوم بود كه منو خيلي دوست داره !

 

چند ساعت بعد ...........

خونه خيلي شلوغ بود

صداي تلويزيون و دود اسپند و همهمه ي مهمونها كلافم كرده بود ....

من در كنار مامانم خوابيده بودم

يه مرتبه يه آقايي با يك ابروهای پر پشت و سبيل هايي بلند

و پر پشت صورتش را نزديك من آورد .

وااااااي خدايا !

خدا خدا می كردم نزديك نياد ولي نشد !

آمد جلو و صورتش ُ با سبيل هايي كه مثل سيم خاردار بود

چسبوند به صورتم ! هم وحشت كردم ، هم دردم اومد !

اون آقا فكر كرد كه من نمي فهمم ، دوست داشتم بهش بگم :

سبیلات خیلی بلنده داره اذیتم می کنه

با صداي بلند و ترسناكي گفت : مبارکه ..چه بچه ي نازيه !

بعد یه نگاهي به من كرد و گفت :

چطوري عمو جون ؟ عين باباشه !

تموم تنم مي لرزيد ....

در همون لحظه ، اولين وحشت و درد و اولين ترسمو

تجربه كردم و براي غلبه بر ترسم زدم زير گريه ........

مادرم چند دقيقه بغلم كرد و دوباره سر جام گذاشت .

اين دفعه دوتا خانم اومدن جلو ......

بوی عطر وادکلن می دادن کلی هم کرم وعطر زده بودن

اونام صورتشونو نزديك من آوردن از بوي مواد مختلفي

كه به صورتش زده بود دلم به هم مي خورد !

بد شانسي !

یکیشون اومد و منو بوسيد و صورتم بوي بد صورت اونا رو گرفت .

با صداي آرومی گفت :

چقدر نازه ! نه بابا اين بچه عين مامانشه !چطوری عزیز خاله.

بعدی هم اومد طرفم با انگشتش ُ كه يه نيزه سرش بود كه بعداً فهميدم ناخنش است رو

روي گونه ام كشيد وصورتش گذاشت رو صورتم بوی کِرمهاش داشت دیونم می کرد با صدای

مهربونی گفت عزیز عمه قربونش بشم..

جدي جدي داشتم اذیت می شدم و زدم زير گريه .....

باز مامانم بغلم كرد و چند دقيقه بعد سر جام گذاشت.

یک ساعت بعد بابایی رفت ومن بودم

مامانی ویه خانم دیگه که همش هوای منو داشت.

از بیمارستان هم همش تو بغلش بودم معلوم بود دوستم داره

با خودم گفتم آخیش از دست همه راحت شدم وراحت گرفتم خوابیدم.

وقتی بیدار شدم بابایی اومده بود ویه خانم مسنی هم کنار بابایی نشسته بود اومد طرفم با خودم گفتم وای باز بوهای مختلف اما اون وبا یه وسواس خاصی منو بغل کرد.وبوسید.

ازش خوشم اومد چون هم معلوم بود خیلی دوستم داره هم بوی بدی که منو اذیت کنه نمی داد.

وتا چند روز آدمهای جدیدی می اومدن ومی رفتن

اين دفعه يه بچه به طرفم اومد ، فكر كنم دو – سه ساله بود

انگشت ش ُ تو گوشم كرد !

از اون بچه هاي شوخ بود كه مامان و باباشونو اذیت می کنن !

يكي گفت : بچه را بگير !

مامانش گفت : نکن دختر ، گفت دارم بازي مي كنم .

يكي نبود بگه : آخه انگشت تو چشم من كردن ، بازيه ؟!

براي فرار از دست اون هم زدم زير گريه ..........

سریع منو برداشت بوسید و دادبه مادرم .

مامانش که از اولی که اومده بود همش توصیه های بهداشتی می کرد با خودم گفتم حتما خونمون دوتا تلویزیون داره بعداً فهمیدم کسی که همه ی واکسن هامو زد وباعث جیغ زدن هام شد این عمه بزرگه است.البته احساس بعدی بهش نداشتم جون وقتی منو بغل کرد آرامش خاصی داشتم.وهمش در باره مراقبت از من صحبت می کرد ونگران من بود.

روزها می گذشت ویکی می اومد ویکی می رفت با خودم گفتم از بیمارستان اومدیم راحت شیم انگار همون تو دل مامانم جای بهتری بود

بوي دود اسپند و صداي تلويزيون و خنده هاي وحشتناك

و بوي نفرت انگيز لوازم آرايش سبب شد :

كه چند شب، شب تا صبح نخوابيدم .....

اين مردم نمي دونن كه نوزادان همه چيز را مي فهمن و

مي بينن ولي نمي تونن بيان كنند .

عجب !!!...............

دو بند اول برگرفته شده از کتاب لطفا پدر ومادر خوبی باشید با تغییرات


تاریخ : 11 تیر 1393 - 10:07 | توسط : بابای امیرکیان | بازدید : 2020 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی