خاطرات یک نوزاد به نام امیرکیان آقا

 

 

(( خاطرات يك نوزاد ))

به مناسبت نزدیک شدن به تولد امیرکیان خاطراتش منتشر شد.

 

سلام ، تعجب نكنيد !

من هنوز به دنيا نيامده ام ولي همان طور كه مي دانيد بعد از چهار ماهگي

تو دل مامانم ، مي توانم ببينم و بشنومچون صاحب روح مي شوم .

يك جاي ساكت و آرام بود – فقط صداي لطيف قلب مادرم را مي شنيدم !

و گاهي پدرم كه سرش را به شكم مادرم مي چسباند تا صداي قلب مرا بشنود .

بيچاره مادرم ! نمي دونم چطوري سنگيني ِ منو تحمل ميكرد ؟!

بالاخره روز موعود رسيد.....

 

من با ديدن اين همه آدم هاي سفيد پوش كه فقط چشماشون پيدا بود

ترسيده بودم و فوري زدم زير گريه !

نميدونم چرا دكتر به باسن من چند ضربه زد !

شايد مي خواست بگه دوران راحتي من تمام شده !

مادرم ُ بيهوش ديدم ... يه خانوم سفيد پوش مرا به اتاقي برد و اولين طعم حمام را چشيدم !


بعد مرا به اتاقي برد كه پر از بچه هايي به اندازه ي من بود

بعضي ها ساكت بودند و بعضي ها گريه مي كردند !

حق داشتند – البته اونايي كه گريه مي كردند ، حق داشتند !

چون منم زدم زير گريه ، مامانم ُ مي خواستم ....

آخه اون اولبن رفيق من در جهان بود كه نُه ماه از زمان

دوستي مان مي گذشت !

بالاخره منو بردند پيش مامانم !

آخ مامان جونم ..............

حيوونكي بي حال بود ولي وقتي منو ديد ، پنداري دنيا را بهش

دادن ، چشماش برق زد و لبخندي بي دريغ تمام صورتش ُ پر كرد.

آخيش چه كيفي داشت پيش ِ مامان بودن .........

 

يك عده هم دور مامان بودن – من نشناختمشون !

یه آقای مهربون بود که سنش از همه بیشتر بود

وهمش با صدای بلند می گفت مواظب باش،بچه نیفته و...

دوتا آقای ودوتا خانم دیگه هم بودن بودن که نشناختمشون

یه خانم مهربونی هم بود که از اول هوای منو داشت

فقط يه كمي بابا را شناختم !

اِ ي بدم نمي اومد – ولي مامانو بيشتر دوست داشتم !

مامان فوري منو بغل كرد و شير داد – خيلي كيف داشت !

همون صداي دوست داشتني ِ هميشگي ام ، صداي قلب مادرم .........

 

یک روز بعد .....

منو تو يه لباسي پيچيدند و توي يه قفس رنگي گذاشتند ، یه خانمی منو بغل کرد مامانم که نبود یه کم بوی مامانو می داد،

ولی حس بدی بهش نداشتم نمی شناختمش مامانم هم کنارمون بود به سختی حرکت می کرد !

بعد بابا منو با يه وسواس خاصي و بغل كرد – تعجب كردم

مگه بابام منو به دنيا آورده ؟!

بعد ازمامان از بابا پرسيد: پول بيمارستان چقدر شد ؟

بابام با دلخوري گفت : ولش كن پرداخت كردم.

مامان گفت : پولش زیاد که نشد.وتشکر کرد

بابام گفت : نه ! ممنون – فعلاً زودتر بريم و ادامه داد : چون توي اين چند روزه

از دلهره اصلاً نخوابيدم حالا خدا رو شكر كه بچه سالمه !

 

تازه فهميدم كه چرا بابام رنگش پريده !

دلم براش سوخت – من فكر مي كردم فقط مامانم خيلي رنج كشيده !

اولين طعم اشتباه عمرم را چشيدم !

چه صداهاي وحشتناكي ! صداي بوق ماشين – سوت پليس – آ‍ژير ماشين........

عجب جايي اومدم ! بعد کلی اذیت شدن...

آخيش ......به خونه رسيديم .

دم در خونه چند نفر ایستاده بودن انگار منتظر ما بودن بابا ماشینو نگه داشت وبوی خوشی می اومد

وهمه جا داشت تاریک می شد چه دودی راه انداختن دارم خفه میشم یکی داره یه چیزیو می کشه وای خوناش ریخت وهمه دارن تبریک میگن

بالاخره از دست این جماعت خلاص شدم ورفتیم داخل خونه

بابام منو از قفس در آورد و روي تخت خوابوند

يه خانمي به بابام مي گفت :داداش ! يواش ! يواش !

نمي دونم اون خانم جوان كي بود ، ولي معلوم بود كه منو خيلي دوست داره !

 

چند ساعت بعد ...........

خونه خيلي شلوغ بود

صداي تلويزيون و دود اسپند و همهمه ي مهمونها كلافم كرده بود ....

من در كنار مامانم خوابيده بودم

يه مرتبه يه آقايي با يك ابروهای پر پشت و سبيل هايي بلند

و پر پشت صورتش را نزديك من آورد .

وااااااي خدايا !

خدا خدا می كردم نزديك نياد ولي نشد !

آمد جلو و صورتش ُ با سبيل هايي كه مثل سيم خاردار بود

چسبوند به صورتم ! هم وحشت كردم ، هم دردم اومد !

اون آقا فكر كرد كه من نمي فهمم ، دوست داشتم بهش بگم :

سبیلات خیلی بلنده داره اذیتم می کنه

با صداي بلند و ترسناكي گفت : مبارکه ..چه بچه ي نازيه !

بعد یه نگاهي به من كرد و گفت :

چطوري عمو جون ؟ عين باباشه !

تموم تنم مي لرزيد ....

در همون لحظه ، اولين وحشت و درد و اولين ترسمو

تجربه كردم و براي غلبه بر ترسم زدم زير گريه ........

مادرم چند دقيقه بغلم كرد و دوباره سر جام گذاشت .

اين دفعه دوتا خانم اومدن جلو ......

بوی عطر وادکلن می دادن کلی هم کرم وعطر زده بودن

اونام صورتشونو نزديك من آوردن از بوي مواد مختلفي

كه به صورتش زده بود دلم به هم مي خورد !

بد شانسي !

یکیشون اومد و منو بوسيد و صورتم بوي بد صورت اونا رو گرفت .

با صداي آرومی گفت :

چقدر نازه ! نه بابا اين بچه عين مامانشه !چطوری عزیز خاله.

بعدی هم اومد طرفم با انگشتش ُ كه يه نيزه سرش بود كه بعداً فهميدم ناخنش است رو

روي گونه ام كشيد وصورتش گذاشت رو صورتم بوی کِرمهاش داشت دیونم می کرد با صدای

مهربونی گفت عزیز عمه قربونش بشم..

جدي جدي داشتم اذیت می شدم و زدم زير گريه .....

باز مامانم بغلم كرد و چند دقيقه بعد سر جام گذاشت.

یک ساعت بعد بابایی رفت ومن بودم

مامانی ویه خانم دیگه که همش هوای منو داشت.

از بیمارستان هم همش تو بغلش بودم معلوم بود دوستم داره

با خودم گفتم آخیش از دست همه راحت شدم وراحت گرفتم خوابیدم.

وقتی بیدار شدم بابایی اومده بود ویه خانم مسنی هم کنار بابایی نشسته بود اومد طرفم با خودم گفتم وای باز بوهای مختلف اما اون وبا یه وسواس خاصی منو بغل کرد.وبوسید.

ازش خوشم اومد چون هم معلوم بود خیلی دوستم داره هم بوی بدی که منو اذیت کنه نمی داد.

وتا چند روز آدمهای جدیدی می اومدن ومی رفتن

اين دفعه يه بچه به طرفم اومد ، فكر كنم دو – سه ساله بود

انگشت ش ُ تو گوشم كرد !

از اون بچه هاي شوخ بود كه مامان و باباشونو اذیت می کنن !

يكي گفت : بچه را بگير !

مامانش گفت : نکن دختر ، گفت دارم بازي مي كنم .

يكي نبود بگه : آخه انگشت تو چشم من كردن ، بازيه ؟!

براي فرار از دست اون هم زدم زير گريه ..........

سریع منو برداشت بوسید و دادبه مادرم .

مامانش که از اولی که اومده بود همش توصیه های بهداشتی می کرد با خودم گفتم حتما خونمون دوتا تلویزیون داره بعداً فهمیدم کسی که همه ی واکسن هامو زد وباعث جیغ زدن هام شد این عمه بزرگه است.البته احساس بعدی بهش نداشتم جون وقتی منو بغل کرد آرامش خاصی داشتم.وهمش در باره مراقبت از من صحبت می کرد ونگران من بود.

روزها می گذشت ویکی می اومد ویکی می رفت با خودم گفتم از بیمارستان اومدیم راحت شیم انگار همون تو دل مامانم جای بهتری بود

بوي دود اسپند و صداي تلويزيون و خنده هاي وحشتناك

و بوي نفرت انگيز لوازم آرايش سبب شد :

كه چند شب، شب تا صبح نخوابيدم .....

اين مردم نمي دونن كه نوزادان همه چيز را مي فهمن و

مي بينن ولي نمي تونن بيان كنند .

عجب !!!...............

دو بند اول برگرفته شده از کتاب لطفا پدر ومادر خوبی باشید با تغییرات


تاریخ : 11 تیر 1393 - 10:07 | توسط : بابای امیرکیان | بازدید : 2025 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی